سال جدید من یه جور دیگه تحویل شد 

یه جور خوب 

منکر سختی هاش نمیشم اما بی انصافیه اگه بگم شیرینیش کمتر از سختیاشه 

پسر قشنگم کنارمون بود و این بزرگترین عیدی من بود 

راستش استرس داشتم که امسال چطور مهمون داری کنم آخه هرسال خیلی مهمون میاد برام 

خیلی هم مهمون سرزده موقع شام یا ناهار میاد که باید فکر اونم میکردم ولی خداروشکر همه چیز دست به دست هم داد تا بتونم هم به مهمونا برسم و هم به پسرم 

توی بدترین شرایط توی دلم میگفتم حتما مهمونا منو درک میکنن و میذاشتمشون توی هال و من و پسرم میرفتیم تو اتاق تا یا بهش شیر بدم یا پوشکشو عوض کنم یا بخوابونم و .

پسرک با احساس من خیلی وقتا که هم گرسنه نیست هم پوشکش تمیزه و هم خوابش نمیاد و  بی تابی میکنه 

میفهمم که بغلمو میخواد 

منم بغلش میکنم و میبرمش توی اتاق و باهاش حرف میزنم 

اونم همون طور که سرشو روی قلبم گذاشته سرشو میاره بالا و بهم نگاه میکنه و گوش میده به حرفام دو تا دستای کوچولوشو از دو طرف به لباسم گره میزنه و عین کوالا میچسبه بهم 

خب حقش نیست من همون موقع غش کنم از خوشی؟ از حس خوشبختی؟ 

تقریبا از یه ماه قبل از عید که زمزمه خواستگاری دختر جاری شروع شد اومدنش به خونمون کمتر شد و هشتم عید هم عقد کردن و رفتن یه شهر دور و احتمالا تیرماه عروسی رو هم بگیرن

توی مدتی که واقعا درمونده میشدم بهم خیلی کمک کرد خیلی ممنونشم و امیدوارم خوشبخت بشه 

همون روزا نوبت واکسن چهارماهگی دانیال بود و این بار هم مامانم مهمون داشت و هم تو روزای عیددیدنی بود و میدونستم ممکنه خونمون مهمون بیاد 

اینبار دیگه باید خودم از پسش برمیومدم 

بعد از واکسن دوباره مثل دفعه قبل تب میکرد و من با پاشویه و استامینوفن کنترلش میکردم و دوباره بعد از یکی دوساعت تبش میرفت بالا 

پاش درد میکرد و مرتب درحال ناله کردن بود و شیر هم نمیخورد 

همون شب بله برون دختر جاری بود و ما رفتیم بالا و تموم مدت من توی اتاق بودم

دخترجاری همونجام بی خیال دانیال نشد و هر چند دقیقه میومد تو اتاق و قربون صدقه اش میرفت 

بعد از مراسم اومدم خونه و لباسامو که عوض کردم دیدم در میزنن درو باز کردم دیدم مهمونای بالا که خونواده وحید بودن دونه دونه دارن میان خونه ما 

آخه اون شب سالگرد ازدواج ما بود 

سه سال شدا :)))

فامیل ما که منتظر بهونه ان برای قر دادن