صدای سکوت



پارسال این موقع توی دلم از خدا یه فرشته کوچولو میخواستم و امسال این فرشته تو بغلمه 

از تقریبا دهم فروردین که بیبی چکم مثبت شد زندگیم عوض شد

امسال برای من پر بود از چالشای مختلف خیلی چیزارو تجربه کردم 

اوایل حاملگی بخاطر حالت تهوع اواخرش بخاطر دندون درد کنار یه عالمه دردی که دیگه جزیی از وجودم شد و اگه یه  روز نمیومد سراغم نگران میشدم درد زایمان و بعد از زایمان بی خوابی و خستگی بی اندازه حالم بد بود ولی جالبیش به این بود که توی همه این شرایط ذره ای از عشقم به پسرم کم نشد و  در عوض هر لحظه قلب من پر از عشق میشد 

پسرم بابت همه سختی ها و دردا و بی خوابی منتی رو سرت ندارم این ماییم که زیر بار منت توییم 

تویی که با وجود پاک و نگاه معصومانه عشق و برکت رو اوردی تو زندگیمون 

سال قبل این موقع با خودم کلی عهد بستم برای انجام خیلی کارا 

تلاشمو برای انجامش کردم و حالا توی این لحظه اعتراف میکنم به همه اونا نرسیدم ولی پشیمونم نیستم ازین جریان چون از اول سال جریان زندگی من عوض شد و دیگه سعی کردم مامان خوبی باشم 

برای پسرم کم نذاشتم هرچند که اطرافیان و به خصوص مامان و خواهرم مدام بهم این حس رو القا میکنن که من مادر بدی ام  و این جریان خیلی دلمو میشکنه این روزا ولی مطمئنم اگه کوتاهی هم کردم به شخص خودم بوده و سال جدید مهم ترین تصمیمم اهمیت دادن به خودمم هست 

هر روز بارها و بارها و بارها خدارو بخاطر این موجود کوچولوی شیرین که بهمون داده شکر میکنم و ممنون پسرم هستم که کلی حس خوب بهم میده.

این پست رو یه هفته است دارم کم کم مینویسم و بالاخره تمومش کردم 

برای همتون از خدا میخوام سال خوبی داشته باشید و بهترین ها براتون اتفاق بیوفته 


ساعت ٨صبح با صدای گریه اش بیدار شدم 

از توی گهواره برداشتم و بهش شیر دادم و امید داشتم بازم بخوابه آخه ساعت ٤صبح خوابیده بود 

یکمی بی تابی کرد ولی خوابید 

خیلی خوابم میومد بلند شدم صبحانه خوردم و یه سینه مرغ گذاشتم بپزه تا ظهر یه بلایی سرش بیارم و بعدشم یکمی گوشی بازی کردم و کنارش خوابیدم 

یکی از بهترین حس ها همینه که نی نی بخوابه و کنارش بخوابی

این چند روز ٩٠درصد وقتمون توی اتاق خواب گذشت 

تازه خوابش منظم شده بود و شبا میخوابید که با زدن واکسن دوماهگی دوباره بهم ریخت 

 فکر نمیکردم واکسن دوماهگی اذیتش کنه و بنظرم خیلی سبک بود ولی اصلا اینطوری نبود 

با اینکه دل رفتن نداشتم و تصمیم گرفته بودم مامانمو ببرم برای واکسنش و خودم بیرون بمونم ولی خودم رفتم و مامانمم نبردم 

فکر کردم موقع زدن واکسن به حضور من احتیاج داره و اگه ببینه منم کنارش نیستم بیشتر ناراحت میشه 

همینطورم بود و وقتی واکسنو زد با چشمای گریون فقط به من خیره شد بود 

ای جانم 

فورا بغلش کردم و تش دادم و رفتم توی ماشین و بهش شیر دادم 

یکی دوساعت اول آروم بود اما بعد گریه های وحشتناکش شروع شد و دمای بدنش درحال بالارفتن بود 

اون روز و اون شب خیلی سخت گذشت و تموم مدت پسرکم توی بغلم بود و ناله میکرد حتی وقتی خوابش میبرد هم توی خواب ناله میکرد منم قنداقش کرده بودم که حداقل ت نده پاشو و دردش بیشتر نشه 

به مامانم زنگ زدم که بیاد پیشم 

بعد از دوبار زنگ زدن اومد یکمی موند و رفت هرچقدر اصرار کردم بمونه نموند 

میترسیدم تبش بالا بره 

که البته بالام رفت و خودم از پسش براومدم

دیگه مطمئن شدم باید رو پای خودم بایستم 

حتی دیگه با جاری و دخترش هم نمیتونم تنهاش بذارم 

اصرار دارن که بهش آب غذا و خوراکی بدن :/

دخترجاری خودش لو میده که به دختر اون یکی جاری از سه ماهگی غذا و کباب میدادن و وقتی مامانش میومده دهنشو پاک میکردن نبینه یا تخمه رو با دندون خودشون میجوئیدن و دهن بچه میذاشتن 

الان نامبرده با هفت سال سن شصت کیلوئه 

از منم بیشتر 

منم هربار میگم به پسر من غذا ندیا ولی مطمئن نیستم که گوش بده

دیروز که رسما داشت انگشتشو لواشکی میکرد بذاره دهنش 

اوووف 


شنبه دوستای دانشگاهم اومدن دیدن پسرک 

خیلی روز خوبی شد فقط صدای خنده هامون تو خونه پیچیده بود ناهار و سالادو باهم درستپست قبل رو که مینوشتم گفتم که شب قبلش نخوابیدم و اومدم خونه مامانم واسه استراحت 

اون روز تا غروبش جوجه خوابید منم یکی دوساعتی خوابیدم و بیشتر ازون نشد چون عمه ام اومد خونمون 

شبم داداش سیبیلو با کیک اومد آخه تولد بابا بود وحیدم اومد و منم کم کم داشتم حاضر میشدم که برگردیم خونه که یهو گریه های غیرطبیعی جوجه شروع شد 

مامانم گفت امشب اینجا بمون منم بهت کمک کنم دیشبم نخوابیدی از پا میوفتی و این حرفا منم قبول کردم 

با مامانم جوجه رو شستیم کلی ماساژش دادیم با روغن و جاشو مرتب کردم و شیر دادم بهش و خوابوندمش اما چه خوابیدنی 

پنج دقیقه بعدش بلند شد با همون جیغ ها و گریه ها 

پسرکم به خودش میپیچید و سرخ میشد از گریه 

خودمم باهاش گریه میکردم یه جاهایی نه از خستگی 

اصلا دیگه خستگی فراموشم شده بود 

ازینکه داشت درد میکشید 

اون شب خیلی طولانی با گریه های جوجه گذشت 

فردا صبحش ساعت ١١ صبح بالاخره موفق شدم بخوابونمش و خودمم یک ساعت خوابیدم 

تصمیم گرفتیم غروبش ببریمش دکتر 

دکتر که رفتیم تشخیص داد کولیک داره و براش قطره نوشت و به منم گفت از خیلی غذاها باید پرهیز کنم 

مثل لبنیات مثل آجیل مثل میوه ها  مخصوصا پرتقال و انار و نارنگی مثل سبزیجات و تموم غذاهایی که طبع سرد داره 

منم ندونسته هرروز شیر و آب پرتقال و آجیل میخوردم و همونا دردش رو بدتر میکرد 

خیلی ناراحت شدم وقتی نشستیم تو ماشین که برگردیم اشکام میریخت 

وحید بهم گفت یادته پارسال این موقع درگیر دکتر بودی ؟ یادته دنبال دکتر خوب میگشتی که کیستتو برداره تا بچه دار بشیم؟ الان که خداروشکر بچه تو بغلمونه و مشکل غیر قابل حلی هم نداره 

راست میگفت چقدر زود اونهمه لطف خدارو فراموش کرده بودم و زوم کرده بودم رو همین کولیک لعنتی

از وقتی که رعایت میکنم جوجه هم بهتر شده خداروشکر 

خیلی سخت شده غذام مرغ  و ماهیچه آبپز یا کبابیه بعد از زایمانم اشتهام نابود شده بود اما حالا که از اکثر خوراکیا منع شدم نسبت بهشون حریص تر شدم 

اما همین که فکر میکنم با خوردنشون جوجه چه دردی میاد سراغش اونا برام میشن هلاهل و بی خیالش میشم .

پسرکم یک ماهش تموم شد و توی این مدت خیلی کاراشو یاد گرفتم دیگه مثل روزای اول استرس ندارم 

صدای وحید رو میشناسه و همین که میاد خونه و حرف میزنه تموم وجودش گوش میشه و با چشمش دنبالش میگرده فقط 

وحیدم انقدررر ذوق میکنه :)))

داره از خونه ی مامانم در حال پست گذاشتنم

انگار وقتی میام اینجا حس نوشتنم میاد

این چند روز همش دنبال فرصت بودم که بیام از احوالاتم بنویسم 

از زندگیم که صدو هشتاد درجه با قبل از به دنیا اومدن جوجه فرق کرده

از حالم که خسته ام ولی ته دلم پر از حس خوشبختیه با وجود جوجه 

از وحید که  تازه بعد از به دنیا اومدن دانیال باباشدنش رو به رسمیت شناخته .

 ولی وقتش نبود 

قبل از زایمانم به وحید میگفتم هرروز که میگذره انقدر طولانیه انگار دوروز رو گذروندم 

اما الان واقعا نمیفهمم چیشد که روزم تموم شد 

قبلا همیشه عاشق شب بودم از غروب به بعد حالم خوب بود و خوشحال بودم 

اما الان هرچی که به آخر شب نزدیک میشم استرسم بیشتر میشه 

با خودم فکر میکنم امشبم چطور میگذره؟ 

با این حجم خستگی میتونم بخوابم یا نه؟ جوجه حالش خوبه یا نه؟ 

اما میگذره هرطور که هست 

و وقتی که صبح میشه خوشحال میشم 

روزای اولی که اومدم خونه خودم جوجه خیلی خواب خوبی داشت شبا راحت میخوابید روزا باهاش بازی میکردم 

بازی نمیکردمم خودش با خودش سرگرم بود و جز شیر خوردن و عوض کردن پوشکش و خوابوندنش بهونه دیگه ای نمیگرفت 

اما چند روزی هست که خوابش برعکس شده شبا بیداره کلا و خیلی اذیت میشم

به روزایی واقعا خسته ام و دستام و کمرم دیگه جوابم میکنن 

اما خبر خوب اینکه خدا فرشته هاشو برای من فرستاده 

تابستون خیلی یهویی برادرشوهرم اثاث کشی کردن طبقه بالای ما و اون موقع من متوجه خوبی این ماجرا نشدم 

اما الان میبینم چه لطفی شده در حق من 

ار خوبی های گاه و بیگاه جاری و غذا فرستادنش اگه بگذرم 

دختر جاری عین یه پرستار به دادم میرسه بعضی وقتا 

تقریبا یه روز درمیون یکی دوساعتی میاد پایین و جوجه رو نگه میداره 

نه اینکه فقط باهاش بازی کنه و وقتی گریه کرد بده دستم 

آرومش میکنه لباساشو مرتب میکنه موهاشو شونه میکنه اصرار میکنه بذار پوشکشو عوض کنم و بشورمش که اینو نذاشتم فعلا

میگه من بدم نمیاد خخخ 

انقدرررر این آدم عاشق بچه اس 

خودش میگه دوست دارم مربی مهد بشم 

توی همون یکی دوساعت وقت دارم به خودم برسم 

خیلی این روزا بهم لطف کردن نمیدونم چطور باید جبران کنم 

بعضی روزام انقدر خسته ام که دیگه وسایل جوجه رو میریزم تو ساک و میام خونه مامانم پی یه لقمه خواب 

مثل امروز 

دیشب جوجه از ساعت ١٢شروع کردسال جدید من یه جور دیگه تحویل شد 

یه جور خوب 

منکر سختی هاش نمیشم اما بی انصافیه اگه بگم شیرینیش کمتر از سختیاشه 

پسر قشنگم کنارمون بود و این بزرگترین عیدی من بود 

راستش استرس داشتم که امسال چطور مهمون داری کنم آخه هرسال خیلی مهمون میاد برام 

خیلی هم مهمون سرزده موقع شام یا ناهار میاد که باید فکر اونم میکردم ولی خداروشکر همه چیز دست به دست هم داد تا بتونم هم به مهمونا برسم و هم به پسرم 

توی بدترین شرایط توی دلم میگفتم حتما مهمونا منو درک میکنن و میذاشتمشون توی هال و من و پسرم میرفتیم تو اتاق تا یا بهش شیر بدم یا پوشکشو عوض کنم یا بخوابونم و .

پسرک با احساس من خیلی وقتا که هم گرسنه نیست هم پوشکش تمیزه و هم خوابش نمیاد و  بی تابی میکنه 

میفهمم که بغلمو میخواد 

منم بغلش میکنم و میبرمش توی اتاق و باهاش حرف میزنم 

اونم همون طور که سرشو روی قلبم گذاشته سرشو میاره بالا و بهم نگاه میکنه و گوش میده به حرفام دو تا دستای کوچولوشو از دو طرف به لباسم گره میزنه و عین کوالا میچسبه بهم 

خب حقش نیست من همون موقع غش کنم از خوشی؟ از حس خوشبختی؟ 

تقریبا از یه ماه قبل از عید که زمزمه خواستگاری دختر جاری شروع شد اومدنش به خونمون کمتر شد و هشتم عید هم عقد کردن و رفتن یه شهر دور و احتمالا تیرماه عروسی رو هم بگیرن

توی مدتی که واقعا درمونده میشدم بهم خیلی کمک کرد خیلی ممنونشم و امیدوارم خوشبخت بشه 

همون روزا نوبت واکسن چهارماهگی دانیال بود و این بار هم مامانم مهمون داشت و هم تو روزای عیددیدنی بود و میدونستم ممکنه خونمون مهمون بیاد 

اینبار دیگه باید خودم از پسش برمیومدم 

بعد از واکسن دوباره مثل دفعه قبل تب میکرد و من با پاشویه و استامینوفن کنترلش میکردم و دوباره بعد از یکی دوساعت تبش میرفت بالا 

پاش درد میکرد و مرتب درحال ناله کردن بود و شیر هم نمیخورد 

همون شب بله برون دختر جاری بود و ما رفتیم بالا و تموم مدت من توی اتاق بودم

دخترجاری همونجام بی خیال دانیال نشد و هر چند دقیقه میومد تو اتاق و قربون صدقه اش میرفت 

بعد از مراسم اومدم خونه و لباسامو که عوض کردم دیدم در میزنن درو باز کردم دیدم مهمونای بالا که خونواده وحید بودن دونه دونه دارن میان خونه ما 

آخه اون شب سالگرد ازدواج ما بود 

سه سال شدا :)))

فامیل ما که منتظر بهونه ان برای قر دادن موقع سال تحویل توی دلم آرزوهامو مرور میکردم 

مثل همیشه برای ادامه درسم تاکید نکردم 

انقدر از درس دور شدم که یادم رفت کنکور ارشد ثبت نام کنم بعدش که یادم اومدم و فهمیدم مهلتش تمدید شده هم رغبت نکردم برم ثبت نام کنم 

فعلا آمادگیشو ندارم شاید یکی دو سال بعد دوباره برم سراغش 

فعلا میخوام برم دنبال علاقه ام 

برای دنبال کردن علاقه ام منتظر پول زیاد بودم 

دلم میخواست یا کارمو عالی شروع کنم یا اصلا شروع نکنم 

اما از اول امسال خودمو قانع کردم که با همین کارهای ابتداییم شروع کنم و با درآمدم راهو باز کنم برای پیشرفت خودم و کلاسای پیشرفته تر شرکت کنم.

کتاب خرمای شیرین شف طیبه رو هم خریدم و از محصولات خرمایی هم میخوام درست کنم 

البته اجازه اشو ازشون گرفتم و خیلیم استقبال کردن:)

اگه دوست داشتین آدرس کانالمو میذارم براتون همینطوری مرام معرفتی بیاید دنبالم کنید:دی

خیلی ذوق زده ام 

٩٨/١/٣١ هیچ وقت فراموشم نمیشه 

اولین روز کاری :))


یه سوالم بپرسم و برم 

مامانای با تجربه از شش ماهگی چه غذاهایی رو شروع کنم به دادن ؟ به غیر از حریره بادوم 


الان که شروع به نوشتن کردم ساعت ٢بعد از نیمه شب ِ

تا وقتی که چشمام یاری کنه و پسرک شیرینم بخوابه مینویسم 

امشب خونواده ام رو افطار و شام دعوت کردم و الان له و لورده ترینم 

پاهام و کمرم درد میکنه یه جور درد شیرین خیلی دوست داشتم این مهمونی رو بدم که خداروشکر انجام شد 

آبنبات خونه ما چند روز دیگه وارد هفت ماهگیش میشه و برای من خیلی اتفاق خوبیه 

وقتی که دانیال به دنیا اومد و درگیر کولیک و مشکلات نوزادیش و بی خوابی و امثالهم شدم توی دلم میگفتم شیش ماهش تموم بشه درست میشه 

وقتی دلم شیرینی و فست فود و آش رشته میخواست به خودم وعده هفت خرداد رو میدادم 

نمیدونم اینجا گفتم یا نه که یه مدت هم درگیر اگزمای پوستی شد و البته هنوز هم هست که خب بازم رعایت کردن منو میطلبید 

ولی الان یه چند وقتیه که خیلی از مشکلاتش تموم شده و دیگه وارد مراحل خوبی شدیم 

دیگه جذاب ترین کار دنیا براش فقط شیر خوردن نیست ! بازی کردن رو دوست داره نوازش کردنو کتابشو آب بازی رو عروسکاشو و خیلی چیزای دیگه 

یعنی قشنگ میتونم ادعا کنم که دانیال یه موجود لمسیه با دستای کوچولوش انقدر منو ناز میکنه 

یه وقتایی که خسته ام کنارش دراز میکشم فورا به سمتم به پهلو میشه و شروع میکنه نوازش صورتم 

از نگاهای معروفش بگم که به قول جاری یه جوری آدمو نگاه میکنه شرمنده امون میکنه 

قشنگ زل میزنه بهت پلک هم نمیزنه 

(تا اینجا که نوشتم پسرک خوابش برد و منم از فرصت استفاده کردم و جهیدم روی تخت و فکر کنم کمتر از یه دقیقه خوابم برد)

تقریبا دو هفته ای میشه که غذای کمکی رو شروع کردم و همکاری خوبی میکنه باهام 

کاملا روی شکمش غلت میزنه هنوز قدرت دستاش اونقدری نشده که بتونه خودشو روش نگه داره یکم که میمونه میخوره زمین ولی با همون غلت زدن اندازه یه متر جا به جا میشه با هربار غلت زدن خداروشکر میکنم که سالمه و داره مراحل رشدش رو به سلامتی طی میکنه 

به شدت قلقلکیه موقع لباس عوض کردن یه قسمتایی از بدنش مثل کشاله ران و زیر بغل و کمرش اگه انگشتام بخوره بلند بلند میخنده و پروژه لباس عوض کردنمون با قهقهه های قشنگش تموم میشه 

یه چیز جالبی که داره اینه که وقتی توی خونه خودمون کنار من و وحید هست مدام در حال سرو صدا کردن و جیغ زدن و خندیدنِ اما وقتی مهمون میاد یا مهمونی میریم خیلی آروم میشه 

خب این خصوصیت رو منتوی نوشتن تنبل شدم 

خیلی از ساعتای روز خیلی حرفا برای گفتن هست و دلم میخواد بیام بنویسم ولی خب توی شرایطی نیستم که هرکاری دلم خواست همون لحظه انجام بدم 

باید خواسته هام رو با خواسته های فندق هماهنگ کنم 

مثلا یه چند وقتی بود به شدت هوس سوسیس بندری کرده بودم 

از همون اوایل بارداری که کالباس و سوسیس و مشتقاتش رو نخوردم تا بعد از زایمان و کولیک فندق که سالم خوری میکردم البته توفیق اجباری بود 

تصمیم گرفتم درست کنم 

از ساعت ٧شروع کردم و بینش که مجبور میشدم برم خاموش میکردم تا ساعت ١٠/٣٠طول کشید تا حاضر شه 

ولی خب تا به خواسته های پسرک برسم و بیام شام بخورم شد ساعت ٢که اونم انقدر تند تند خوردم دل درد گرفتم 

من همه ی اینارو پذیرفتم با جون و دل و خیلی رودار تشریف دارم که یه وقتایی ته دلم دوباره نوزاد میخواد :دی 

روزی هزار بار بابت وجودش شاکر خدام 



میخوام در گوشتون بگم که یه وقتایی هم دلم برای خونه قبلیمون تنگ میشه

همون خونه کوچولو تک خواب که دیگه حکم انباری پیدا کرده بود 

همون خونه بدون پنجره که از وقتی از خواب بیدار میشدی باید لامپ روشن میکردی تا وقت خواب 

تو اون خونه زندگی دونفره من و همسر شروع شده بود و مهم ترین اتفاقش به دنیا اومدن فندق بود 

پر از خاطره های خوب و بد بود که البته خاطره های خوبش خیلی زیاد بود 


شاید توی تلگرام یه کانال بزنم برای روزانه نویسی هام 

نمیدونم 

هنوز تصمیم قطعی نگرفتم


حال خاله ام مساعد نیست 

نمیدونم ازتون بخوام برای شفای حالش دعا کنید؟ 

یا اینکه برای آرامش گرفتن روحش و راحت شدنش از اینهمه دردی که داره میکشه 


تو تموم دوران بچگیام خونه تنها کسی که دوست داشتم برم و از ذوقش شبا خوابم نمیبرد 

وقتی میرفتیم خونشون یواشکی بهش میگفتم خاله به مامانم بگو من اینجا بمونم 

وقتی سال تحویل میشد حتی اگه نصف شب بود یا هر عید دیگه ای که بهونه ای بود برای اونجا رفتن من دیگه از خوشی نمیدونستم چیکار کنم و تو اون لحظه خوشبخت ترین بودم 

بهترین شبای دوران بچگیم شبایی بود که اونجا میخوابیدم مخصوصا تو تابستون و توی حیاط سیمانی خنکشون 

حالا دیگه نیست 

درست شبی که تولدم تموم شد و با خوشحالی میخواستم عکسشو توی اینستا بذارم و بنویسم امروز برام خاطره انگیزترین و بهترین تولد بود داداشم اس داد بیداری؟ 

دلم هری ریخت 

گفتم آره چطور؟ 

همون لحظه زنگ زد و گفت خاله تموم کرد

شوکه شدم بغض کردم ولی گریه نکردم 

تا فرداش اشکام نمیومد و فقط بغض بود و دردی که توی دست چپم پیچیده بود و بزور تش میدادم 

تا اینکه رفتم غسالخونه و صورت بی جونشو دیدم و بغضم ترکید و زار زدم 

میدونم هیچکدوم ما باقی نیستیم و یه روزی میریم بالاخره 

فقط کاش اینهمه درد نمیکشیدی قبل رفتن که مجبور شن دست و پاهاتو ببندن به تخت 

کاش آخرین تصویرت توی ذهن مامانم همون خاله زیبا و سرزنده بود نه یک بدن کبود 

کبود از کوبیدن به تخت از شدت درد 

کاش سیراب میرفتی و له له نمیزدی برای یه قطره آب 

اینکه میگم له له ینی خود خودش ینی زبونشو دربیاره و نگاه ملتمسانه شو به پرستار کنه تا آب بریزه تو دهنش 

اینکه مامانم با دستمال خیس بکشه رو لبش و ببینه از شدت خشکی صدا میده 

من میدونم الان راحت شدی  

دیگه شبا بدون درد میخوابی 

فقط کاش میدونستیم چطور جای خالیتو پر 

کنیم 

خیلی دلم برات تنگ میشه خاله


این روزا از لحاظ روحی خیلی توی فشارم 

دیرور عصر رفته بودم مهمونی و خیلی هم خوش گذشت بهم 

توی راه برگشت توی آژانس یه لحظه تو ذهنم گفتم وای دارم میرم خونه دوباره 

اصلا ازین فکر بهم ریختم که چرا خونه ای که باید منبع آرامشم باشم اینطور برام استرس زا بشه 

برادرشوهرم دچار مشکل مالی شده و یه طوری رفتار میکنه که همه درگیرش بشن 

در طول روز بارها و بارها که میخوام از عصبانیت سرمو بزنم به دیوار به خودم میگم آروم باش دختر آروم خودتو درگیرشون نکن اصلا به توچه 

چند دقیقه که میگذره دوباره یه موضوع جدیدتر پیش میاد 

خداروشکر بعد از همه این اتفاقات من یه آدم دیگه شدم 

نمیخوام بگم صد در صد عوض شدم 

ولی دیگه اون خجالتی و سادگیمو دارم میذارم کنار 

وقتی از یکی خوشم نمیاد وانمود نمیکنم که طوری نیست 

وقتی یکی اذیتم میکنه بهش لبخند نمیزنم با کارام و حرفام اعتراضم رو نشون میدم 

دارم فکر میکنم هرچقدر که به سنم اضافه میشه بیشتر به این نتیجه میرسم که بهتره برای خودم زندگی کنم نه خوشایند دیگران 

مخصوصا بعد از به دنیا اومدن نخودچی 

دیگه خیلی حس های بیش از حد مثل دلسوزی های بی اندازه گریه های بی خودی حرص خوردنای الکی تموم شد و رفت 

دیگه ساعتها نمیشم برای مشکل برادرم غصه بخورم 

دیگه مدام برای مظلوم واقع شدن خونوادم ناراحت نمیشم 

همه ی اون نقش ها توی دلم کمرنگ شده و در عوض عشق به نخودچی روز به روز پررنگ تر میشه 

هروقت شروع به پست نوشتن میکنم به خودم میام و میبینم باز بحثم رفته سمت پسرک و قلبم پر از عشق شده انگار خون توی رگام جاری میشه با هربار حرف زدن درموردش 

در طول روز بارها و بارها و بارها منو از خوشی به عرش میرسونه واقعا نباید شکرگزار وجودش باشم؟ اینکه اومد و اینهمه منو عاشق کرد ؟ 

 

توی ذهنم هزاران کرم ابریشم در انتظار پروانه شدنن 

باید پروانه بشن . 


نخودچی من توی ٩ماه و هفت روزگی دندونش شروع کرد به در اومدن امروز دیدم لثه بالا هم نیش زده و داره دندونش میاد بیرون

یه دونه پایین و یه دونه بالا دراورده 

سال قبل این موقعا شیکمم اندازه یه طالبی بیرون زده بود و الان اون طالبی رو وقتی بغل میکنم پاهاش به رون پای من میرسه 

به شدت خوش اخلاق و خوش خنده اس 

عاشق لبخندای به پهنای صورتشم 

مخصوصا وقتی با لبخندش چشمای قشنگشم بسته میشه 

اولین کلمه ای که گفت بَ بَ بود و الان بَ بَ و مَ مَ و ا مَ رو راحت میگه 

بیشترین بازی که دوست داره اینه که بغلش کنیم و یکی از پشت دنبالش کنه غش میکنه از خنده و جیغ 

من و همسر و بابای منو خیلییی زیاد دوست داره 

بابام رو چون خیلی بغلش میکنه و توی حیاط میبرتش دوست داره 

خیلی دَدَریه 

هرروز میره طرف در و گریه میکنه که بریم بیرون 

یا وقتی میخوایم بریم جایی شروع به لباس پوشیدن میکنیم ذوق کردناش شروع میشه 

از در هال که میریم بیرون همونطور که بغلمه محکم فشارم میده 

این یعنی خیلییی خوشحاله 

دیگه اینکه دست زدن و ماچ کردن و بای بای کردن و دالی بازی و انواع اقسام اصوات رو درآوردن خیلی خوب بلده

صبح که بیدار میشه اولش آماده گریه کردنه وقتی شیر میدم بهش و سیر میشه نگام میکنه و میخنده 

چهار دست و پا همه جای خونه دور میزنه 

از همه چیز کمک میگیره تا بلند شه و روی پاهاش بایسته 

وقتی همسر میاد خونه تند تند میره طرفش و آویزون پاهاش میشه که بغلش کنه 

وقتی بغلش میکنه محکم نگهش میدارت و سرشو میذاره رو شونه اش چند ثانیه و میخنده و میخنده و میخنده 

دیگه نگم که همسر چه عشقی میکنه ازین استقبال

هروقت صداشون نمیاد میبینم رفتن تو اشپزخونه و درحال ناخونک زدن به خوراکیای تو یخچال و رو گازن 

اصلا واسه همین کاراس انقد باباشو دوست داره 

دیروز دستش یه تیکه نون بود رفتم پیشش بهش گفتم به مامانم بده بخوره 

فوری دستشو آورد طرف دهنم و کیف میکرد که من مثلا دارم میخورم 

 

 

خیلی وقتا میگم واقعا قبل ازین ما داشتیم چیکار میکردیم؟ زندگی میکردیم؟ 

این اسمش زندگیه بابا 

الان که دارم این پستم رو کامل میکنم هنوز بیدار نشده و دلم واقعا برای چلوندنش تنگ شده 

 


چیدن اثاث خونه تموم شد و بعد از مدتها آرامش ناشی از تمیزی خونه بهم برگشت 

واقعا اگه جلوی خودمو نگیرم این وسواس امونمو میبره 

همونطور که پیش بینی میکردم این خونه دردسرای خاص خودشو داره سعی کردم باهاشون کنار بیام 

و بگذرم 

امسال بیشترین کاری که سعی کردم انجام بدم این بود که کمتر آدمارو قضاوت کنم 

خیلی سخته ها ولی همین که قضاوتم توی ذهنمه و به زبون نمیارم پیشرفته واسم 

بعد تو ذهنم خودمو دعوا میکنم و میگم قضاوت نکن قضاوت نکن قضاوت نکن 

از عید نوروز به اینور که درگیر مریضی خاله و فوتش شدیم و بعد ازون بیماری چند نفرو از نزدیک دیدم به این نتیجه رسیدم که بابا کمتر حرص این زندگی رو بخورم 

یکم به خودم حال بدم 

یکم زندگی کنم اصلا 

انقدر خودمو درگیر چیزای کوچیک نکنم 

پسرک شیرینم مگه چندبار قراره توی این سن و این شیرین کاریا باشه که ازش لذت نبرم؟ 

من همین الان مطمئنم یکی دوسال دیگه برای شیرخوردنش و نگاه های پر از شیطنتش و م َ مَ گفتنش و هزار کار دیگه اش تنگ میشه 

خب همین حالا کیفشو کنم که همین یه باره!

هرشب اینارو با خودم مرور میکنم 

در طول روز بارها یادم میره و مچ خودمو درحال فکر و خیال به مشکلات میگیرم 

ولی اینو میدونم که همه ی اتفاقایی که جلو چشمم افتاد واسه این بود به خودم بیام و قدر داشته هامو بدونم 

سهیلاجونم به خودت بیا .

 

هوا پاییزی شد یهو و امروز لباسایی که پارسال برای پسرک بزرگ بود درآوردم و دیدم اندازشه 

وقتی بغلش میکنم و میبینم قد کشیده خداروشکر میکنم 

اوه اصلا بخوام شروع کنم ازش گفتن خیلی طولانی میشه 

باید بیام توی ی پست بنویسم چه دلبری ها که نمیکنه چه قندی شده 

جاذبه گردشگریه خودش به تنهایی 

باور کنید! در روز کلی مهمون میان دیدنش و بازی کردن باهاش(آیا متوجه غر ریزم بخاطر مهمون داری بیش از حد شدید؟به روی خودتون نیارید :دی) 

 

آهان اینم بگم که دلو زدم به دریا و کانال توی تلگرام زدم اگر دوست داشتید بگید که آدرسشو بدم بهتون 

شبتون خوش :*

 


این مدت که نبودم مشغول اثاث کشی بودم اونم برای بار سوم تو این چند ماه 

زیبا نیست؟ 

خونه قبلی خیلی قشنگ و بزرگ و دلباز بود واقعا دوسش داشتم ولی خب اون زیبای بی وفا مارو دوست نداشت 

دقیقا دوماه تو اون خونه بودیم و الان یک هفته میشه که اومدیم خونه پدرشوهر

خب اینجا محسناتش زیاده ولی بدی هاشم غیر قابل چشم پوشیه 

بگذریم

فقط همینو بگم که چه دهنی ازم سرویس شد تو این مدت با این حجم کار با یه نخودچی که چهار دست و پا رفتن یاد گرفته و فقط مونده از دیوار راست بره بالا

بزرگترین دلخوشی من :)))

داداشم اومد خونمون باید برم 

تا درودی دیگر بدرود


 

چند روز بود دنبال فرصت بودم سر حوصله بیام بنویسم 

الان پسرک خوابید و اومدم 

امروز هوا ابریه خونه تقریبا تاریکه پرده هارو نکشیدم کنار این تاریکیشو دوست دارم 

صبح ظرفای مهمونی دیشب رو شستم و طاس کباب بار گذاشتم 

زیرشو کم کردم تا طهر خوب جا بیوفته راحتم هست 

امروز  ازون روزاییه که میخوام استراحت کنم فقط 

خیلی جالبه که شب با کلی فکر و خیال میخوابیم 

صبح بیدار میشیم میبینیم زندگی ادامه داره و برای یه روز خوب تلاش میکنیم 

این روزا به بیشترین چیزی که نیاز دارم سفر رفتن 

نه فقط به قصد تفریح فقط به این قصد که 

چند روزی ازین شهر و آدما و حرفاش دور باشم 

همسر پیشنهاد داد با خواهرشوهر که فردا قصد سفر دارن برم ولی دوست ندارم 

دلم میخواد با خودش باشم و پسرمون 

یه وقتایی فکر میکنم چقدر من قوی شدم

 ده سال پیش اگه الانمو میدیدم با خودم میگفتم :

من نمیتونم و از پسش برنمیام ولی الان میبینم کهدقیقا تو همون وضعیتیم

 که قبلا برام غیرممکن بود  

فکرم خیلی مشغول از یه طرف فکر میکنم درس بخونم امسال دیگه ارشد قبول شم 

از یه طرف میگم نه ولش کن برم دنبال علاقه ام و ازشکسب درآمد کنم تا بتونیم زودتر ازینجا بریم 

از یه طرف فکر میکنم میتونم تو کارم موفق شم یا نه ؟ 

امروز صبح وقتی داشتم فکر میکردم  به یه حقیقت خیلی خیلی تلخ رسیدم 

اونم اینکه تا الان به تموم تصمیمای مهم زندگیم گند زدم 

برای همین مرددم برای تصمیم جدید ،ریسک جدید

خیلی دلم میخواد به همه اتفاقای بد دهن کجی کنم 

امید داشته باشم اما یه روزای مثل امروز خیلی کم میارم

 

شاید پست موقت


 

 

من خیلی اهل خاطره بازی ام 

اینطوری که میگم مثلا یک هفته قبل این موقع داشتم چیکار میکردم؟ یا یه ماه قبل؟ یا یکسال ؟ 

بعد حس و حال اون روز میاد سراغم

این روزام مدام به پارسال این روزا فکر میکردم 

تقریبا از فردا شب درد دندون شدیدم و بی خوابیم شروع شد 

از شب بعدش هم دردای کاذب و تقریبا یک هفته طول کشید تا درد  اصلی زایمان شروع بشه 

این یکسال عین برق و باد گذشت تو این یکسال زندگیم پر از چالشای بزرگ و کوچیک بود و خداروشکر میکنم که از پسش براومدم 

من با پسرم عشق رو تجربه کردم تا آخر عمرم مدیونشم بخاطر این حسی که بهم داد” 

روزی هزار بار قلبم از خوشی پر میشه بخاطر همه کاراش 

واقعا دیگه چی میتونه این حسو به آدم بده؟ 

برای تولدش تصمیم داشتم کیک بپزم و آتلیه هم بریم و تمام 

بنظرم تولد یکسالگی غیر از خستگی برای مادر و بچه چیزی نداره 

ولی خب اینطور که بوش میاد همه منتظر جشنن احتمالا جشن بگیریم

فعلا سرماخورده و گوش درد هم داره ببینم تا اخر هفته خوب میشه و حال داره یا نه  

 

دوسش دارم خیلی خیلی خیلی زیاد 

 

از خودم بخوام بگم خیلی سردرگمم این روزا 

همش حس میکنم باید یه کاری انجام بدم راستش احساس بیهوده بودن میکنم 

نمیدونم درس بخونم برای ارشد یا نه 

کاش میدونستم کار درست چیه 

اصلا کاش این باری که رو شونه هام گذاشتم رو بذارم پایین و یکم استراحت کنم 

فعلا توی خونه به سفارش گرفتن ادامه میدم تقریبا هر هفته سفارش نون شیرمال دارم 

اونی ام که سفارش میده برای تفذیه مدرسه اش میخواد توی مدرسه اشون هم دوستاش خوششون اومده و شماره امو گرفتن 

انقدررر ذوق زده میشم وقتی میبینم دوست دارن 

(اگه دوست داشتین بگید که دستور نونمو براتون بذارم)

 

دیگه همینا 

تا درودی دیگر بدرود:*

 

 


 

پارسال این موقعا دیگه کم کم کولیک دانیال داشت  خودشو نشون میداد 

شب زنده داری ها و گریه های مداوم شروع شده بود 

ساعت از ۳شب که میگذشت و باتری من قرمز میشد و صدای گریه های دردناک دانیال که تو گوشم میپیچید درمونده ترین آدم روی زمینمیشدم 

یادمه بلاگر میگفت الان که پسرش یکساله شده بازم خستگیای خودشو داره ولی در مقایسه با دوران نوزادی خیلی راحتتره

منم منتظر دوران طلایی بعد از یکسالگی بودم

کی باورش میشه الان یکسال ازون روزا گذشته 

یکسالی که برام خیلی دور بنظر میرسید  ولی اندازه چشم به هم زدن بود 

و پسری که انقد ریز بود و حتی قدرت چرخوندن سرش رو نداشت الان از درو دیوار میره بالا 

وقتی هنوز نمیتونست لبخند بزنه اما حالا صدای قهقهه هاش تو خونه میپیچه 

تنها کلمه ای که میگفت عقو بود و الان بابا- مامان -م‌‌َ م‌َ (غذا)-با(آب) -دادا-دادایی  میگه 

کلاغ پر و دالی بازی رو خیلی خوب یاد گرفته

خیلییی حس خوبیه وقتی منظورش رو بهم میرسونه یا وقتی منظور منو میفهمه 

متوجه اطرافش هست متوجه صداها کارای ما لباس پوشیدنمون و خیلی چیزای دیگه 

با هرکدومش خداروشکر میکنم که پسرم سالمه که داره به سلامتی مراحل رشدش رو طی میکنه 

که باهوشه که مهربونه که هیچ وقت لبخند از رو صورتش نمیره کنار 

ما قبل ازین بچه داشتیم چیکار میکردیم؟ اگه اون اسمش زندگی بود این چیه پس؟ 

پسرکم رنگ پاشید به زندگیمون 

رنگ سبز طبیعت رنگ آبی دریا رنگ پرانرژی زرد و نارنجی 

یکساله من تولدت هزاران هزار بار مبارکمون باشه 

 

برای یکسالگیش تصمیمون آتلیه رفتن بود و تمام 

منتها من که نمیتونستم واسه این اتفاق مبارک کیک نپزم میتونستم؟ 

چند روز قبل تولد آنفولانزا گرفتم و حالم خیلی بد بود پسرک هم سرماخورده بود و بی حال 

خودمو جمع و جور کردم و یه کیک پختم و دیدیم حالا که کیک پختیم نوه نتیجه هارو جمع کنیم دور هم بخوریم 

ولی چون پنج شنبه بود و مامان بابای نوه نتیجه هام پایین خونه پدرشوهر بودن یهو تصمیم گرفتن که بیان بالا ! و دور هم کیک و چای وساندویچ سالاد الویه خوردیم 

غروبش هم رفتیم آتلیه و چندتا عکس گرفتیم 

هفته قبل هم با داداشم رفتیم توی جنگل هم چندتا عکس پاییزی خوشگل گرفتیم 

و اینگونه بود که یکسال پر فراز و فرود رو پشت سر گذاشتیم


 

 

ه قول مینا
اومدم که رسم هرساله رو به جا بیارم و اخرین پست سال ۹۸ رو بنویسم
این سال برای ما پر از چالشای بزرگ و کوچیک بود
بزرگترینش سه بار اثاث کشی توی سه ماه و ده روز آوارگی بود از بدترین روزای زندگیم
ضرر های مالی که چندبار اتفاق افتاد
فوت خاله ام که هنوزم باورم نشده
حالا هم جریان ویروس و اضطرابی که همه مارو گرفته
ولی گذشته از همه اینا بعد ها حتما میگم که همه چیز از سال ۹۸ شروع شد
که یهو تصمیم گرفتم کانال بزنم و سفارش بگیرم
که یهو جرقه ای تو ذهنم روشن شد که برم کد بورسی بگیرم و وارد بورس بشم
من دیگه به این باور رسیدم که رسالتی اگه قرار باشه انجام بدم توی مسیرم قرار میگیره
اینا جای شکر داره برام
سه هفته شده که رسما خونه نشین شدیم تو این سه هفته خیلیا مریض شدن و خیلیا فوت کردن
ولی ما شبا توی رخت خواب گرم و نرم خودمون با سلامت کامل میخوابیم
این بزرگترین دلیل شکرگزاری این روزامه
قد کشیدن دانیال که انقدرر داره تند تند میگذره اصلا خودم موندم توش
اون پسر کوچولویی که قدرت چرخوندن گردنش رو نداشت الان رسما از دیوار راست بالا میره
ادای مارو درمیاره
بعضی کلمه هارو تکرار میکنه
روزی هزار بار منو میخندونه با کاراش
مهم تر از همه مهربونیاشه
عاشق اینه که بغلش کنم و صورتشو بچسبونه به صورتم
قشنگ یه موجود لمسیه عین یه گربه عاشق اینه که نازش کنیم
دیشب خیلی یهویی پاشد اومد صورتمو بوس کرد بعد رف لپ باباشو بوس کرد و دوباره صورت من و چند دقیقه فقط تو مسیر بود و یه بوس به من میداد یکی به باباش
دیگه خسته شدم رفتم تو اشپزخونه دیدم اومده دنبالم پامو گرفته و لباشو غنچه کرده و اشاره میکنه بشینم تا ماچمو بده و بره
چجوری نمیرم واسه این کاراش آخه

توی سال ۹۹ اول و اول سلامتی میخوام برای همه
دوم پیشرفت توی کارم
سوم شروع کردن دوباره نقاشی و
سوم قبولی توی کنکور ارشد
اخ اگه سال بعد این موقع بیام بگم همه اینا تیک خورد:))

از ته ته ته دلم برای هممون سال خوبی ارزو میکنم توآم با سلامتی و خوشبختی


همیشه از اینقدر بی پرده نوشتن میترسیدم 

ترس از قضاوت 

اما امروز خواستم که بنویسم به امید سبک شدن چند روز بعد پاک کنم

 

توی این مدت خیلی از لحاظ روحی توی فشار بودم
نمیدونم کی قراره دشواری های ما از طرف برادرم تموم بشه
الان که دیگه به چهل سالگی داره نزدیک میشه کاش زندگیش که تاحالا روی خوش بهش تشون نداده بود خوب میشد و باقی عمرشو خوب زندگی میکرد
کاش مشکلاتشون فقط و فقط با ما بود و توی زندگی خودشون خوب و خوش میبودن
حدود یک ماه پیش آخر شب بود که خواهر زنداداشم توی تلگرام برام از برادرزاده ام عکس فرستاد طوری که چندجای بدنش کبود بود از کتک هایی که خورده بود و زیرش نوشته بود الهی دست داداشت بشکنه و بعدشم کلی فحش به من و خونواده ام
منی که جونم به پرهام بند بود دیدنش توی این وضعیت خیلی سخت بود
اولش محترمانه جواب دادم و واقعا شرمنده بودم از رفتار داداشم اما وقتی دیدم خیلی داره بی ادبی میکنه بهش گفتم که خواهرت ازینجا رفت و گفت میخوام مامانتو دق بدم از دوری پسرش الان چه انتظاری از ما داره
خیلی حرف ها زده شد و تهش بلاکش کردم
اون شب از سخت ترین شب های زندگیم بود
الان شاید برادرم منفورترین آدم روی زمین بنظر بیاد
ولی واقعیت اینه که توی شرایط الان برادرم زنداداشم نقش زیادی داشت
کسی که وقتی اجاره خونه اشو چندروز جلوتر میداد همیشه با این دلیل که صاحبخونه ام زن تنهاس ممکنه پول لازم داشته باشه الان ادمی شده که هیچ قسطی رو نمیده
کسی که توی اخلاقیات نمونه بود الان بخاطر شرایط و فشارهایی که زندگیش بهش وارد کرد همه اون اخلاقیات رو گذاشته زیر پاش و تبدیل شده به یه آدم عصبی
کسی که توی زمستون بچه ای رو میدید دست فروشی میکنه همه وسایلشو میخرید که زودتر اون بچه بره خونه اش الان به جایی رسیده که بدن بچه خودشو کبود میکنه
فقط منی که شاهد رفتارای زنداداشم بودم میدونم و میدیدم که چطور برادرم توی فشاره و چطور با روشای اشتباه خودشو خالی میکنه
پس فردا دادگاه دارن برای طلاق و ما از جای دیگه شنیدیم و بازم مثل همیشه توی خودش ریخته و کلامی بهمون نگفته
خیلی دلم میسوزه
نه از اینکه طلاق میگیرن
از اینکه برادرم دیگه اون آدم سابق نیست
از اینکه پرهام و پریناز قشنگم زیر چه دعوا ها و فشارهایی داغون شدن

اینجا نگفته بودم ولی تیک های عصبی پرهام و هزار و یک مشکلش بخاطر این دعوا ها بود

واقعا قلبم تیر میکشه از فکر کردن بهش
 مادری که برای جمع کردن مدرک واسه طلاق شرایط دعوا و کتک کاری رو فراهم میکنه تا عکس بگیره برای دادگاه 

و پدری که به هرروشی مثل کتک زدن بچه ها و مواد کشیدن(نوشتن این دوتا برام خیلی سخته برادرم خط قرمزهای زندگی مارو نابود کرد)  پناه میبره از فشار های عصبی 

پدر و مادر خوبی میشن؟ 
اون شب به خواهرزنداداشم گفتم کاش خدا این دوتا بچه پاک و معصومو به کسایی میداد که لایقش بودن
خیلی پراکنده نوشتم .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها